سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جستجو:
خانه
مدیریت
ایمیل من
شناسنامه
پارسی یار

مجموع بازدیدهای وبلاگ: 2666
تعداد بازدید امروز: 1
تعداد بازدید دیروز: 0
  • درباره من


  • سایه سیمانی - خاطرات پشت دیوار سنگی
    سایه سیمانی
    ساکت و آروم - کمی تا قسمتی منزوی - عاشق طبیعت شمال ایران و بوی خاک ترکش خورده جنوب -
  • لوگوی من


  • دوستان من



  • مشاهده اوقات شرعی


  • وضعیت من در یاهو


  • یــــاهـو
  • اشتراک در وبلاگ


  •  
    سایه سیمانی - خاطرات پشت دیوار سنگی
    هرگاه کسی را دیدید که به وی زهد در دنیا و کم گویی عطا شده، بدو نزدیک شوید که القای حکمت می کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
  • سال نو - لباس نو - دل کهنه من به یاد تو نویسنده: سایه سیمانی دوشنبه 86/2/3 ساعت 10:26 ص
  • اردیبهشت هم اومد و هوا گرم شد ... یادم می اد وقتی که اردیبهشت میشد یه بند می گفتی سایه برم کولر رو راه بندازم .. داریم می میریم از گرما ...!!! منم می گفتم : آخه بابا شبها هنوز سرده من هم سرمایی هستم .. ولی تو می خندیدی و می گفتی ای بابا دارم می رم ها .... بعد که آخر تابستون اومدم نگی مردم از گرما چرا کولر رو راه ننداختی .... کاش می دونستی از اون روزی که رفتی و دیگه آخر تابستونش نیومدی تا حالا کولر حتی تمیز هم نشده چه برسه که کسی روشنش کنه .... دایی رضا می گه تو اینقده گرمایی بودی که تو زمستون هم با آستین کوتاه می رفتی مدرسه .. می دونی بهت حسودیم میشه .. کاش میومدی ..  
  • نظرات دیگران ( )
  • یاد آن روزها بخیر .... نویسنده: سایه سیمانی دوشنبه 86/1/20 ساعت 5:51 ع
  • دلم دوباره هوای جنوب رو کرده ... این روزها هر وقت دل آسمون می گیره، دل من هم شروع می کنه به گریه .. گریه برای خاک جنوب ، گریه برای جای پای عزیزهامون که رفتن و برامون خاطره گذاشتن ، گریه برای انگشتری های بی انگشت که برامون یادگاری از خودشون گذاشتن .... نمی دونم بعد سفر به جنوب همش دوست دارم که ید بشه و دوباره برم سفر و بشینم اونجا های های گریه کنم .... شاید کسی هم از گمشده من که اونجا موند و برنگشت خبری برام بیاره .... دایی رضا می گه اون همیشه قایم موشک بازی رو دوست داشت و همه رو غافلگیر می کرد ... ولی می خوام بدونه که من دیگه این بازی رو دوست ندارم ... کاشکی می اومدی .......
  • نظرات دیگران ( )
  • جمعه ، روز دیدن کسایی که نیستن نویسنده: سایه سیمانی شنبه 86/1/18 ساعت 8:24 ص
  • این جمعه خیلی دلم گرفته بود . همش هوای مسافرت دوباره به جنوب رو داشتم . احساس می کردم یکی همینطور یه بند داره صدام می کنه که بیا ، کجا رفتی ... آخرش زدم تو خیابون ، همینطوری رفتم و رفتم که دیدم سر از بهشت زهرا در آوردم . آخ که چقدر دلم تازه شد ... دیدن دوستها و آشناهای قدیمی ، یه بند براشون حرف زدم تا دلم حسابی خالی شد . بوی خاک اونجا برام یه جور آرامش می آره . خوب اموز هم تموم شد . بقیه روز رو چسبیدیم به لذت های دنیایی و کارمون شد تلویزیون و خوردن و چرت زدن ....
  • نظرات دیگران ( )
  • کاش کبریت نمی سوخت نویسنده: سایه سیمانی چهارشنبه 86/1/15 ساعت 2:25 ع
  • دلمشغولی منم شده سوختن کبریت هایی که باهاشون شمعهای دور تختم رو روشن می کنم . یکی نیست به من بگه تو برای کبریت سوخته دیگه چرا گریه می کنی؟ کار اون خوب سوختن و روشن کردن چیزای دیگه است خوب دیوونه !!! ولی چه کنم که دلم برای جیرجیرک ها هم که تو زمستون صداشون در نمی اومد هم می سوزه ... خل شدم نه ؟؟!!!
  • نظرات دیگران ( )
  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ