جمعه ، روز دیدن کسایی که نیستن - خاطرات پشت دیوار سنگی
این جمعه خیلی دلم گرفته بود . همش هوای مسافرت دوباره به جنوب رو داشتم . احساس می کردم یکی همینطور یه بند داره صدام می کنه که بیا ، کجا رفتی ... آخرش زدم تو خیابون ، همینطوری رفتم و رفتم که دیدم سر از بهشت زهرا در آوردم . آخ که چقدر دلم تازه شد ... دیدن دوستها و آشناهای قدیمی ، یه بند براشون حرف زدم تا دلم حسابی خالی شد . بوی خاک اونجا برام یه جور آرامش می آره . خوب اموز هم تموم شد . بقیه روز رو چسبیدیم به لذت های دنیایی و کارمون شد تلویزیون و خوردن و چرت زدن ....